جوراب نت

روزنوشت - الف . ب

جوراب نت

روزنوشت - الف . ب

درسته که برای شکست نخوردن باید دیگران رو شکست بدیم .. ولی تو هر رابطه ای این اصل برقرار نیست ...

به زندگی بدون شکستت افتخار نکن ...

گریه هاشو به من بده ، خنده چشماش مال تو

سلام خدا


اینبار  مخاطبم فقط تویی ! چون تا چند روز پیش اینجا هم یه رهگذر داشت که دیگه نداره ... میگن به حرف دلای تنها و شکسته خوب گوش می کنی ... به حرف دل من که توجهی نکردی ... اومدم از طریق این وبلاگ تنها ازت بخوام منو به یه لوپ ۶ ماهه تو زندگیم برگردونی ُ همون لوپی که خیلی دوسش دارم ...


مشغول نگرانی برای امیر که زیر تیغ جراحیه الآن :(


سهیل نفیسی ، ببخشید که تو رو همدم این روزای لعنتیم کردم


فکر نمی کردم انقدر درگیر باشم




هیچ چیزی سر جاش نیست

سلام


زنده ام شکر خدا


الآن دقیقا نمی تونم خودمو توصیف کنم ولی طبق معمول ...


شرایط کاری مساعد نیست و مدت کوتاهیه شغل اصلی مربوط به رشتمو شروع کردم و امیدوارم بتونم به اون هدفی که میخوام توش برسم ...


تو دانشگاه معروف شدم به یکی که ماشین بازه و کلی اطلاعات داره ، از چپ و راست برای مشاوره و بحث و اینا میریزن سرم و من اصلا دوس ندارم این وضعیت رو ... اصلا دوس ندارم اینطوری شناخته بشم ...


تا حالا مجذوب یه نگاه شدم 


شده به این فک کنی که فلان شعر رو اگه فلانی می گفت بیش تر بهش می اومد یا اگه فلان آهنگ رو یکی دیگه میخوند قشنگ تر میشد ؟ من فکر می کنم اگه یکی بهتر جای من بود الآن حداقل امیرحسین خوشبخت بود ... خوشحال بود ... منظم و با برنامه ... نه اخمو ، عصبانی ، بد اخلاق و بی ایمان ...


این روزا متوهمم ، مجنونم و سر در گم ... کمک ... به خدا نمیتونم

برای این بغض پایانی نیست ...

نه !


هنوز کاسبی قطره های اشک به راهه 

خیلی بده ! خیلی بد

تظاهر

تظاهر کن ازم دوری...


تظاهر میکنم هستی...

یکم سختی ، یکم مریضی

سلام


خیلی دیر گذشت .. 40 روز تمام . یکی این وسط فرصت پیدا کرده بود با همه ی اعضای خونواده صحبت می کرد و ازشون فیلم می گرفت ... گفتم هنوزم باورم نمیشه ... هنوز با خاطراتش سر حال و سرزنده ام


دیشب به طرز فجیعی حالم بد شد ، از بی حالی دیشب کلا 2-3 ساعت تونستم بخوابم و شب واقعا عذاب آوری بود ... پاشده بودم تو خونه اینوراونور می رفتم و همش خدا خدا می کردم بتونم مادر رو ببینم وقتی همه خوابن ... حسش کردم ... دقیقا مثل وقتایی که خودش داشت از 1000 تا درد عذاب می کشید 99 درصد حواسش پیش نوه هاش و دختراش بود ...


ای کاش این ترم مرخصی می گرفتم


کارا خیلی سخت شدن و م.م شدیدا فکر می کنه میخواد یه مجله خوف چاپ کنه و اصلا فرصت به روز کردن سایت رو پیدا نمی کنم و خیلی ناراحتم

شدیدا حواس پرت شدم ، جای وسایلم رو فراموش می کنم و همیشه استرس هایی دارم که نذارن راحت سرمو بذارم روی بالش


یه درد کهنه و بی جواب دارم که داغونم کرده ... از بنده خدا که هیچ خیری ندیدم ، امیدوارم خود خدا کمکم کنه ...